گوش به زنگ
می ترسم از صدا، که صدا عاشقت بشود
این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود
گفتم به باد بگویم تو را... نه... ترسیدم
این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود
پوشیده ای سفید،کجا سبز من! نکند
نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود
بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار
پروانه سوز خانه ی ما عاشقت بشود
حالا تو گوش کن به غمم شهربانو! تا
در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود
بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست
می ترسم آن بلند بلا عاشقت بشود
مال منی تو، چنان مال من که می ترسم
حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود
خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟
خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود
وقتی نشسته این منِ خاکی به پای غمت
باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟
عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم
حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود *
دکتر بهرامیان